مقالات عمومی

مجموعه داستان های سین؛ قسمت 4: تاریخچه پول!

وقتی بیت کوین دستمو گرفت تمام چیزهایی که نشونم داد باور نکردنی بود. انگار که داشت داستان عجیبی نشونم میداد. بعد چند دقیقه دیدم خودمم جزیی از داستان شدم. درون اتفاق هایی که رخ میداد بودم. دست منو گرفت و ما با هم به زمانی رفتیم که پرنده پر نمیزد. هیچ ساختمونی وجود نداشت و تا چشم کار میکرد پر از دشت و زمین سرسبز بود. توی یه نقطه کوچیک یه دو تا آدم دیدیم. البته خیلی شبیه آدمیزاد نبودن. سرتا پا پر از مو و خیلی کثیف و لخت بودن. انگار دم هم داشتن. بدن هاشون بیشتر شبیه گوریل بود تا انسان! اونجا نه از زندگی مدرن خبری بود و نه تکنولوژی! متوجه شدم ما به زمان انسان های نخستین اومدیم و متعجب بودم برای چی اینجا اومدیم و چی قراره اتفاق بیوفته. همین که داشتم این موجودات عجیب و غریب نگاه میکردم، متوجه یه اتفاق جالب شدم. اینکه این دو تا انسان نخستین یکی یه سنگ زیبا و تقریبا بزرگ دستش داشت و اون یکی پوست حیوون با خودش رو زمین می کشید. این انسانی که پوست دستش بود از سنگی که اون یکی داشت خوشش اومده بود و هی دورش میچرخید و جیغ میزد. ولی اون یکی که سنگ داشت هیج عکس العملی نشون نمیداد. همین که این یارو داشت جیغ جیغ میکرد و صداش خیلی بلند شده بود، اون یکی سنگ زد تو سرش و کشتش. وقتی مطمئن شد تکون نمیخوره، پوست اون فرد برداشت و برد داد به یه انسان نخستین دیگه و ازش یه پوست حیوون گرفت.

وقتی این صحنه رو دیدیم دیگه دنبال ادامه ماجرا نرفتیم. بعد انگار که به یه زمان دیگه ای پرت شده باشیم. توی هوا دور خودمون میچرخیدیم و یه سری اتفاقات خیلی سریع از کنارمون رد میشدن. نمیدونستم چرا اینجاییم ولی دیدم که رفته رفته انسان های نخستین شبیه چیزی که الان هستیم شدن و دیگه موهای بلند و زیادی نداشتن و کم کم دارن به پوشیدن لباس رو میارن. اولین انسان هایی که دور رودها تشکیل زندگی داده بودن رو دیدم و رشد و پیشرفت انسان ها رو میدیدم تا اینکه به تمدن ها رسیدیم. دیدم که چجوری اولین تمدن عیلامی کنار رودخونه دجله و فرات شکل گرفت. برام خیلی جالب بود که انقدر پیشرفت کردن. دیدن پیشرفت انسان هارو دوست داشتم و هیجان زده شده بودم. دستمو دراز کردم که مثلا اون آدمهارو بگیرم که یهو پرت شدیم همونجا. یهو بیت کوین گفت: چیکار میکنی احمق؟! قرار نبود بریم اینجا. میخواستیم بریم مصر!

نمیدونستم چیکار کردم، فقط گفتم: خب حالا دستمو دراز کردما مگه چی شده؟!

سرشو به عنوان تاسف تکون داد و رفتیم به تمدن عیلامی ها سر زدیم. شب و روز، ماه و سال همینطور از جلوی چشممون می گذشت و من هیچ کاری نمیکردم. اومدم دوباره دستمو دراز کنم. گفت: مگه مرض داری؟ به چیزی دست نزن.

حرفشو گوش دادم و به چیزی دست نزدم. اصلا به این قد فسقلیش نمیخورد انقدر بی اعصاب باشه! نمیدونم چه زمانی رو انتخاب کرد، ولی می تونستم آدمهارو ببینم. اینجا آدمها دیگه قیافه آدمیزاد داشتن! البته قد و هیکل های خیلی بزرگی داشتن.  شاید دو برابر آدمهای مدرن. بالای یه زمین کشاورزی وایسادیم. زمین گندم بود. ده نفری آدم توی زمین مزرعه مشغول کار بودن و داشتن گندم درو میکردن. یه عالمه آدم هم پشت یه خونه وایساده بودن منتظر بودن تا گندم بخرن. خیلی ظاهر ساده ای داشتن. برای خرید این آدمها سیب و سبزی و مرغ و هر چیزی که فکر کنی می دادن تا گندم بگیرن. دنبال یکی از این آدمهایی که گندم خریده بود رفتیم. پسر جوونی بود. رفت و رفت تا در یه خونه رو زد. وقتی رفت داخل خونه گندم داد و یه چندتا نخ واسه قالیبافی گرفت. نخ های رنگی و جالبی بودن. واسم سوال شده بود که اینها چجوری این نخ هارو رنگ زدن. دلم میخواست ببینم کجا داره میره، زن و بچه داره یا اینکه داره واسه مادرش خرید میکنه، اما دیگه دنبال این پسر هم نرفتیم و از این جریان گذر کردیم و باز توی هوا معلق بودیم و انگار که توی فضا و بدون جاذبه باشیم. اینور و اونور می چرخیدیم و شهرهای مختلف نگاه میکردم که بیت گفت رسیدیم.

هر جایی بودیم غیر از مصر! از قیافه هاشون مشخص بود. یکم که به شهر نگاه کردم از نماهای ساختمون ها و بوی زیتونی که اونجا پخش بود متوجه شدم که اونجا آتن. آکروپلیس به زیباترین شکل توی اون شهر خودنمایی میکرد. انگار خواب و رویا بود! باورم نمیشد که ما به یونان رفته بودیم. همیشه دوست داشتم یونان رو بببینم. اینجا خیلی پیشرفته تر بود. خب از زمان زیادی عبور کرده بودیم. یه سری بازارهایی بود که مردم خرید و فروش میکردن. اینجا همه گاو نر همراهشون داشتن و برای خرید از گاو استفاده میکردن. اما مثل اینکه ما برای این به آتن نیومده بودیم. ما رفتیم پیش یکی از خدایگان یونان. اینو وقتی که رفتیم اونجا متوجه شدم. ما پیش خدای پلوتوس رفته بودیم. وارد یه معبد خیلی مجلل و زیبا شدیم. از در ورود که وارد شدیم مثل یه قصر بود. با دهن باز فقط در و دیوار معبد نگاه میکردم. با بیت رفتیم جلو معبد تا به یه فرد هیکلی و قوی رسیدیم. بیت گفت:

-درود بر تو ای خدایگان ثروت و فراوانی، پلوتوس خدای ثروت یونان!

پلوتوس گفت: تو چیستی عجوزه، این هم نقشه ای از سمت هکاته، خدای جادو و جهان زیرین است تا ثروت این دنیا را از چنگ من برباید؟ هکاته تا به حال نیرنگ های زیادی را برای به چنگ آوردن ثروت جهان به کار برده است. این حناها برای ما رنگی ندارد.

-من بندگان پلوتوس و خادم شما بیت کوین هستم. اگر اجازه بدهید نزد شما بیایم و خود را به طور محرمانه به شما معرفی کنم

-دست از پا خطا کنی سر از تنت جدا خواهم کرد.

مونده بودم اینها دارن چی میگن! آخه این فسقلی اینجا رو از کجا بلده! بیت کوین رفت و باز هم دست پلوتوس رو گرفت و نمیدونم چی بهش نشون داد که پلوتوس از جا پرید. بلند شد و گفت: اگر به راستی تو اینی هستی که می نمایی، من نیمی از ثروت و دارایی جهان را به تو می دهم.

همون موقع نیمی از ثروت جهان رو به بیت کوین بخشید، ولی گفت این ثروت آسون به دست نمیاد و تو باید زحمت زیادی بکشی و سختی های زیادی در راه رسیدن به این ثروت داری. البته اینهارو همه کتابی صحبت میکرد ولی خب من دیگه حوصله نداشتم به اون زبان بهتون بگم. دیدم که انقدر بخشنده است اون وسط گفتم: چیزی به من نمیدی؟ یکم پول هم بدی راضیم، کلی قرض دارم خدا وکیلی.

یه نگاهی به من کرد و گفت: این چه سر و وضعی است که این خدمتکار به خود گرفته است؟ حتی سخنوری هم نمی داند! باشد که چاکر بهتری برگزینی!

همون لحظه یهو یه آذرخش خورد وسط زمین و همه شوکه شدیم. یه دود وحشتناکی اونجا پر شده بود و یه خدای دیگه ظاهر شد. مثل اینکه پلوتوس شناخته بود این خدا رو چون سریع گفت: چه چیز زئوس خدای خدایان را به اینجا کشیده است؟

خب معلوم شد ایشون زئوسه. فکر نمیکردم توی زندگیم شانس اینو داشته باشم که زئوس رو از نزدیک ببینم. خیلی بزرگ و قوی بود و می درخشید اما صورتش انقدر خشمگین بود که با خودم گفتم دخلمون اومده. به سمت پلوتوس اومد و با خشم زیادی گفت: تو ثروت و دارایی جهان را به طور ناعادلانه ای پخش کرده ای! تو لیاقت خدا بودن را نداری!

یهو جلو اومد و با قدرتی که داشت همون لحظه چشم های پلوتوس رو درآورد و گفت: با چشمانی نابینا عادلانه تر ثروت جهان را تقسیم خواهی کرد!

چه ترسناک! اومدم یه چیزی بگم دیدم همین چند دقیقه پیش پلوتوس نصف ثروت جهان داد به بیت کوین! شرایط جوری بود که اگه چیزی میگفتم دخل ما هم در اومده بود. ساکت شدم. پلوتوس با چشم های کور و خونی و با کلی آه و ناله اونجا افتاده بود و زئوس هم اصلا نگاه به ما ننداخت و رفت. بیت کوین همون لحظه آروم گفت: آخ آخ چه بد شد، بریم تا بدتر نشده، هان؟ ما هم دیدیم اگه بمونیم همه چیز بدتر میشه گذاشتیم و رفتیم.

ادامه دارد……

نوشته های مشابه

اشتراک
اطلاع از
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
View all comments
دکمه بازگشت به بالا