مقالات عمومی

مجموعه داستان های سین؛ قسمت 9: سایفرپانک و ظهور ساتوشی ناکاموتو!

اینبار هم مثل همیشه بیت بهم نگفت کجا داریم میریم. فقط گفت چشماتو ببند و تا وقتی بهت نگفتم باز نکن. من حرفشو گوش دادم و چشمامو بستم. تا ۵ دقیقه اول همه چیز خوب بود، اما یهو احساس کردم دیگه هیچ نوری نمیبینم و همه جا خیلی سرده. باد سرد به بدنم میخورد و داشتم یخ میزدم. بیت کوین رو صدا کردم و جوابی نیومد و گفتم میتونم چشامو باز کنم و باز هم هیچ جوابی نداد. فقط گفتم ای بیت شیطون! توام یاد گرفتیا. دیگه داشتم از فضولی میمردم و سریع چشامو باز کردم.

وقتی چشامو باز کردم دیدم رو یه کوهیم و همه جا تاریک و ترسناکه و من تنهام. بیت نبود و نمیدونستم کدوم گوریه. این بالا هوا سرد بود و از اینکه تنها این بالا بودم حس ناخوشایندی داشتم. بلند شدم و شروع به صدا زدن بیت کردم، اما جوابی نیومد. داشتم بررسی میکردم تو کدوم خرابه ای اومدیم که متوجه شدم اونجا یه محل قربونیه. خون روی زمین بود و دقیقا یه چیزی مثل این کوه های ممنوعه توی فیلم ها و داستانها که تو بالاترین و مخوف ترین و تاریک ترین نقطه قرار دارن و معمولا روح ارواح خبیث و شیطان و از این داستانهام اونجا پره.

این جایی که بودیم ارتفاع زیادی داشت و کناره دیوارش پر از پله بود و پله ها به حدی زیاد بود که تهش رو نمیتونستم ببینم و نمیشد فهمید به کجا ختم میشه. همین که داشتم تصمیم میگرفتم پله هارو برم پایین یا نه، سر و صداهایی بلند شد. ۱۱ تا پورتال باز شد و ۱۱ تا آدم با روپوش های سیاه از توی پورتال ها اومدن بیرون. نمیدونستم توی این موقعیت چیکار باید کنم، ترسیده بودم و نمیدونستم اینها کار بیت یا نه. فکر کردم شاید حواریون باشن، یه گوشه پشت مشت ها قایم شدم تا کسی منو نبینه. این ۱۱ نفر وقتی همو دیدن روپوش هارو برداشتن و شروع کردن با هم سلام و احوال پرسی و بعضیاشون که صمیمی تر بودن همدیگرو بغل هم میکردن. البته بعضیام بودن که خیلی خشک و سرد وایساده بودن و کاری نمیکردن.بهشون نمیخورد حواریون باشن، هر چی بودن بعضیاشون همو میشناختن. قیافه آدم معمولی رو داشتن و هیچ مشکلی هم نداشتن و طبیعی به نظر میومدن. هی دل دل کردم برم پیششون اما باز ترسیدم. نمیدونستم بعدش چه اتفاقی میوفته. تو همین فکرها بودم که یهو یه نور خیلی زیادی از توی آسمون به وسط جایی که این ۱۱ نفر وایساده بودن خورد. انقدر نور زیادی داشت که همه کشیدن عقب و داشتن با تعجب این نور رو نگاه میکردن. این نور قبلا یه جا دیده بودم ولی یادم نمیومد. شاید توی فیلم های تخیلی!

همین که داشتم این صحنه رو میدیدم یهو یه دستی روی شونه ام حس کردم. حسابی ترسیدم و با یه صدای داد کوتاه برگشتم. همین که برگشتم بیت پشت سرم بود و با همون ساتوشی ناکاموتو هایی که توی بلاکچین دیده بودم و دهنمو بسته بودن اومده بود. خیلی دلم میخواست یه چیزی بهشون بگم، هم به بیت و هم به ساتوشی ها! بار آخر همچین رفتار خوبی نداشتن باهام. بیت تا حالت منو دید زد زیر خنده و شروع کرد: مگه بهت نگفتم از جات تکون نخور! چرا تکون خوردی.

فقط تونستم بگم که مسخره، زهره ترک شدم. تا خواستم چیزی بگم گفت وقت نداریم پاشو بریم. راستی اینها بهم گفتن که بار اولی که دیدنت انقدر حرف زدی که مخشون رو خوردی. حتی خودتم هم پیش اینها نشون دادی!

 

فقط بهشون نگاه کردم. اگه میتونستن فکرمو بخونن خیلی چیزهای خوووووبی تو ذهنم بهشون گفتم. اونجارو ترک کردیم و به خیال خودم داشتیم از اونجا میرفتیم، اما مثل اینکه این جریان همچنان ادامه داشت. رفتیم بالای سر اینهایی که تو جایگاه قربانی وایساده بودن. روی هوا بالا سرشون معلق بودیم. خیلی فاصله ای باهاشون نداشتیم ولی انگار نمیتونستن مارو ببینن. یهو تک تک این ساتوشی ها از اون نور رفتن پایین. بیت دست منو گرفت که از توی نور بریم پایین ولی نمیدونم چرا ترسیده بودم نرفتم. هی اون دست منو کشید و هی من دست بیت میکشیدم. بیت گفت بیا بریم وگرنه میوفتیما. ولی خب دیگه دیر شده بود، نور مدت زمان داشت و یهو محو شد. وقتی نور محو شد، من و بیت از اون فاصله خوردیم زمین. البته فاصله خیلی نداشتیم ولی خب همون هم درد داشت. وقتی داشتم بلند میشدم یکی از این ۱۱ تایی که وایساده بودن به مسخره گفت عجب فرودی و بقیه زدن زیر خنده.

وقتی داشتیم بلند میشدیم، بیت گفت همش تقصیر این احمقه که نمیدونم چرا اصلا توی این ماجراها همراه منه. ببخشید خودمو هنوز بهتون معرفی نکردم. من بیت کوینم.

دیگه پروسه دست بیت گرفتن و این مسخره بازی ها نبود. ساتوشی ها با یه سری اصطلاحات پیچیده شروع به توضیح بیت کوین کردن. اول بیت کوین رو معرفی کردن که یه سیستم همتا به همتا و بر بستر بلاکچینه. بعد به طور مفصل راجب بلاکچین توضیح دادن تا یه جایی، حرفاشون رو دنبال کردم ولی وقتی دیدم متوجه حرفاشون نمیشم به قیافه تک تک اون آدمهایی که اونجا وایساده بودن به دقت نگاه کردم. تعجب و هیجان رو میشد از قیافه بعضیاشون متوجه شد. وقتی که صحبت ها تموم شد. یکی از این ساتوشی ها گفت ما به کمک شما نیاز داریم و برای همین از شما خواستیم اینجا جمع شید.

قبل از اینکه کسی صحبت کنه یه سری صندلی پشت سر اون افراد ظاهر شد و از اونها خواسته شد تا روی صندلی بشینن و خودشون رو معرفی کنن.

اولین کسی که خودش رو معرفی کرد فردی بود به اسم دیوید چائوم (David Chaum). مثل اینکه دیوید یه چیزی به وجود آورده بود به اسم دیجی کش (DigiCash). این دیجی کش یه جور ارز الکترونیکی بود.

نفرهای بعدی که خودشون رو معرفی کردن اریک هیوز (Eric Hughes)، تیم سی می (Timothy C. May) و جان گیلمور (John Gilmore) بودن. اینها کسایی بودن که گروه سایفرپانک هارو به وجود آوردن و اریک هیوز منیفست سایفر پانک هارو نوشته بود.

نفر بعدی دکتر آدام بک (Adam Back) بود. این یکی خیلی از خود متشکر بود و با غرور خاصی خودش رو معرفی میکرد. آدام بک کسی بود که هش کش (hashcash) به وجود آورد. هش کش یه الگوریتمی بود که از اسپم جلوگیری میکرد و یه سری کارهای دیگه که متوجه نشدم دقیقا.

بعدی وی دای (Wei Dai) بود که بی-مانی (b-money) رو به وجود آورده بود. بی-مانی هم یه جوری پول الکترونیکی بود.

بعدش یه آقای مودبی صحبت کرد که منو یاد پدرم انداخت. اسمش هال فینی (Hal Finney) بود. هال فینی هم کسی بود که گواه اثبات کار رو به وجود آورده بود.

نفر بعدی کسی بود که بیت گلد رو به وجود آورده بود. اسمش یه جوری بود و همینطور قیافش. نیک سابو یا زامبو، زامبی یادم نمیاد دقیقا. همچین چیزهایی بود.

آخرین کسایی هم که خودشون رو معرفی کردن به ترتیب جولیان آسانژ (Julian Assange) موسس ویکی لیکز (WikiLeaks)، جیکوب اپل بائوم (Jacob Appelbaum) توسعه دهنده تور (Tor) و برام کوهن (Bram Cohen) خالق بیت تورنت بودن.

به محض اینکه معرفی ها تموم شد، همشون روی صندلی ها از هوش رفتن. یه لحظه نفهمیدم چی شد و برگشتم سمت بیت. بیت هم یه اشاره کرد به ساتوشی ها و گفت کار اینهاست. بعدش هم از هر صندلی یه اهرمی به سر اینها وصل شد و به این اهرم هم یه سیم وصل بود که به وسط این جایگاه که پر از خون بود میرسد. بعد چند دقیقه یه نخود، اون وسط به سیم هایی که از اینها متصل شده بود به وجود اومد. نخود کم کم بزرگ شد و شروع کرد به شکل گرفتن و تبدیل به یه نوراد شد. بعد وارد دوره کودکی شد. تاتی تاتی کردن و دوییدن و تغییر قیافه دادن. خیلی جالب این صحنه ها به تندی از کنار هم رد میشدن و تکامل یه موجود رو میدیدم. یهو رو دوره نوجوونی وایساد. دیگه تکون نمیخورد. یهو بیت داد زد: سیییین!

نمیدونستم چیکار کردم. یه نگاه به ساتوشی ها کردم که عنق بود قیافشون و یه نگاه به بیت. بیت گفت پاتو از رو سیم بردار!

پام رفته بود رو سیم خروجی یکی از این سایفرپانک ها. پامو برداشتم و شکل گیری اون موجود دوباره شروع شد. دوران نوجوونی خیلی طولانی بود. اما تفاوت ها توجهم رو جلب کرده بود. فقط تنها چیزی که برام سوال بود نمیتونستم قیافه این موجود رو ببینم. شاید این ساتوشی ها داشتن یه موجودی مثل خودشون میساختن که نمیذاشتن قیافش رو ببینم. یه سری ورد میخوندن که سر در نمیاوردم. واسم مهم هم نبود. کارشون اینجا انقدر هیجان انگیز بود که تماشاش بهتر بود. وقتی که این موجود به بزرگسالی رسید، دیگه تکاملش متوقف شد. سیم ها از این سایفرپانک ها جدا شد اما هنوز بی هوش بودن. منتظر بودم ببینم حالا چی میشه.

ساتوشی ها رفتن سمت موجود جدید و گفتن سلام ساتوشی ناکاموتو! به دنیای ساتوشی ها خوش اومدی.

وقتی برگشت سمت ما رو قیافش ماسک بود. ای باباااا. این مسخره بازی ها چیه. یه نگاهی به من و بیت کرد و سریع از یه پورتالی که باز شده بود رفت بیرون. باز نشد قیافه این یکی ساتوشی ناکاموتو رو ببینیم. ولی خب مشخص بود این یکی توشون آدمه و مثل اون موچودات فرازمینی نیست. ولی خب بازم قسمت نشد ببینیمش. آخرم اینجوری شد که این یکی ساتوشی ها ذهن تمام سایفرپانک هارو از این اتفاقات پاک کردن و اونها رو فرستادن خونه هاشون. خودشون هم بعد اینکه اونجا رو تمیز کردن رفتن. هیچ خوشم نمیومد از این ساتوشی ناکاموتو ها. حالا یکی دیگه هم به همین اسم به وجود آورده بودن که شبیه ما بود. اون دیگه چی میخواد بشه. تو همین فکرها بودم که بیت دستمو گرفت و ما هم از اونجا رفتیم.

ادامه دارد…

کل مجموعه داستان های سین

منبع
میهن بلاکچین

نوشته های مشابه

اشتراک
اطلاع از
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
View all comments
دکمه بازگشت به بالا