مقالات عمومی

مجموعه داستان های سین؛ قسمت 6: تاریخچه پول!

توی راه بیت کلی غر زد. میگفت ۲۰ سالی طول کشیده بود تا اون دیوار رو بسازن و خیلی زحمت کشیده بودن براش و حالا تو در عرض چند ثانیه زدی و خرابش کردی! خب مگه دست من بود. یه اتفاق بود. من که نمی خواستم همچین چیزی اتفاق بیوفته. توی راه باهام دیگه حرف نزد. تا اینکه رسیدیم به شهر جدید.

از قیافه ها مشخص بود کجا رفته بودیم. ما رفته بودیم به چین. وقتی رسیدیم و مردم رو دیدم به بیت گفتم: ای کلک پس بلاک چین رو از چین کپی کردی. همیشه میدونستم این چینی ها تو این چیزها دست دارن! چین و واچین.. بلاکچین مال چین

بیت کوین فقط جواب داد: بی سواد احمق اون چِین نه چین! چرا بین این همه این خنگ خدا گیر ما افتاد؟!

دیگه توی راه هیچ حرفی نزدم. رفتیم و رفتیم تا اینکه وارد قصر مارکوپولو شدیم. نمیدونستم مارکو اینجا قصر هم داره. فکر میکردم فقط به چین سفر کرده. اینجا کسب و کاری به هم زده بود. عزیز دردونه پادشاه چین شده بود و این چینی هام بهش مقام و قصر و جایگاه خوبی داده بودن. اگه اشتباه نکنم زمان پادشاهی کوبلای یا قوبلای خان بود. شاید هم همچین چیزهایی. یادم نمیاد دقیقا چی شنیدم. وقتی رسیدیم به قصر فکر کنم بد موقع بود. چون مارکو داشت پا به فرار می گذاشت. مثل اینکه حال پادشاه خوب نبود و اگه اتفاقی واسه پادشاه میوفتاد، فکر کنم مارکو هم به دردسر میوفتاد. وقتی مارکو ما رو دید مثل بقیه افرادی که دیده بودیم واکنش عجیب و غریبی نشون نداد. انگار که از این چیزها زیاد دیده باشه. رفتار خوبی داشت باهامون و موقع معرفی بیت کوین گفتم اینم بیت کوئینه. خودش دوست داره بیت کوین صداش کنن ولی در اصل بیت کوئین! بیت کوین یه چشم غره رفت بهم و خودش رو به مارکو معرفی کرد. برخورد مارکو خیلی خوب بود و سریع رفت و دفترش رو آورد و یه چیزهای در مورد ما توی دفترش نوشت. فکر کنم داشت چیزهایی که دیده بود رو یادداشت میکرد. خطش به شکلی بود که خب متوجه نمی شدیم.

به نظر می رسید آدم دنیا دیده و فهمیده ای باشه. چون خیلی باهامون خوب رفتار کرد و به من با تعجب نگاه نمی کرد جوری که انگار مشکل دارم. ازش خوشم اومده بود. ولی همونطور که گفتم مارکو خیلی عجله داشت و ما نتونستیم توی قصرش بمونیم. با هم به بازار چین رفتیم.

بازار چینی ها واقعا جذاب بود. پر از لباس های مخصوص چینی، ظروف چینی و چاپ استیک های باحالشون البته این چاپ استیک ها با زمان ما خیلی فرق داشتن و اکثرشون شبیه شاخه های درخت بود. اونجا پر بود از وسایل جشن و وسایل آتیش بازی. از اینکه کنار مارکو راه میرفتیم خیالم راحت بود، چون توی اون همه جمعیت چینی فقط ما بودیم که قیافه های متفاوتی داشتیم و البته سر و وضع و ظاهرمون هم جوری بود که هر کی می دید، فکر میکرد جادوگر یا جن و پری هستیم و تو مرحله اول همه ازمون میترسیدن و وقتی مارکو رو میدیدن رفتارشون عادی می شد. با مارکو به مغازه برنج فروشی رفتیم. اونجا مارکو یه کاغذی رو درآورد که روش چندتا قانون با خط چینی نوشته بودن و بهش می گفتن چاو یا چائو. مارکو تمام اون چاو رو داد و از برنج فروش سکه طلا گرفت. اونجا بیت بهم توضیح داد این اولین پولی که توی جهان ما انسان ها به وجود اومده. چینی ها ازش استفاده میکردن و حالا چون مارکو قصد رفتن از چین رو داشت، می خواست این پول های چینی رو به سکه تبدیل کنه. پول هاشون یه همچین شکلی داشت.

مغازه بعدی که رفتیم مغازه ابریشم فروشی بود. وقتی اونجا رسیدیم سر مغازه دار کمی شلوغ بود و ما پشت در منتظر موندیم. کنار مغازه ابریشم فروشی یه مغازه وسایل آتیش بازی بود که وسایل های جالبی داشت. با بیت کوین به داخل مغازه رفتیم. از این وسایل برای جشن های مخصوص و به ویژه جشن سال نو چین استفاده می کردن. به بیت گفتم میخوای یکم از اینها بخریم؟ حال میده! مخالفتی نکرد. مارکو کمی پول داد بهمون و یه چندتایی از این وسایل های آتیش بازی خریدیم. فشفه هایی داشتن که خیلی بزرگ بود و وقتی روشن میشد جالب بودن. کمی میسوختن و بعدش خاموش میشدن. یه چندتایی از این فشفه ها خریدیم و به هم وصلشون کردیم. همین موقع که میخواستیم روشنشون کنیم مارکو به مغازه ابریشم رفت و ما هم همراهیش کردیم. مارکو یه چندتایی از این پول هارو نگه داشت تا بتونه عکسشون رو توی دفترچه اش بکشه اما بیت بهش پیشنهاد داد که با خودش ببره! این تیکه کاغذها هیچ جای دنیا اهمیتی نداشتن ولی توی چین خیلی می ارزیدن. وقتی از مغازه اومدیم بیرون. بیت می خواست از مارکو خداحافظی کنه و به فکرم زد وقتی داریم از مارکو جدا می شیم این فشفشه ها روشن شن، صحنه جالبی میشه. وقتی بیت و مارکو گرم صحبت بودن فشفشه هارو کنار مغازه وسایل آتیش بازی گذاشتم و از توی کوله ام یه فندک در آوردم و فشفشه هارو روشن کردم. وقتی داشتیم از مارکو خداحافظی می کردیم یهو فشفشه ها روشن شدن و یه صدای بلند داد و نورهای رنگی و جالب پخش می شد. اما یهو این فشفشه ها به وسایل آتیش بازی دم در برخورد کرد و وسایل دیگه هم شروع به آتیش گرفتن کردن. چندتا منور و وسایل دیگه هم روشن شد و صداهای بلندی توی بازار پخش شد و همه از مغازه هاشون اومدن بیرون. مغازه دار این وسایل هم یهو عصبانی اومد بیرون و وقتی دید چی شده داشت میومد سمتمون که بیت دستمو گرفت و یهو غیبمون زد. با بیت کلی خندیدیم. البته اولش یکم غر زد ولی قیافه این یارو مغازه دار خیلی باحال شده بود. یه آدم سرخ و عصبی داشت میدویید سمتمون که یهو غیبمون زد و اون لحظه قیافه اش عالی شد. از تعجب نمیدونست چکار کنه.

اینبار زمان زیادی توی راه بودیم. توی راه نمیدونم چرا سرگیجه و حالت تهوع گرفته بودم. شاید دور خودمون چرخیدن ها حالمو بد کرده بود. صحنه های و زمان های مختلف هم از کنارمون رد می شد و بی تاثیر نبود. سعی می کردم با دقت ببینم اما حجم زیاد این صحنه بهم سرگیجه داده بود. حالم خیلی بد شده بود. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. به بیت گفتم حالم بده. باید به جا متوقف شیم تا برم دستشویی. بهم گفت یکم صبر کنی الان میرسیم. اما نزدیک بود بیارم بالا. دستمو بردم سمت یه سرزمین و دوتایی با هم پرت شدیم رو زمین. تا رسیدیم روی زمین خم شدم و شروع کردم بالا آوردن. بعدش بیت گفت نمیتونستی یکم صبر کنی؟! گفتم خودت که دیدی! همش تقصیر این روش مسخره توی زمان چرخیدنه. نمیشه دیگه نچرخیم؟ جواب داد خیلی نمونده فقط باید چند جای دیگه بریم. دوباره شروع کردیم به رفتن اما اینبار خیلی گرسنه شده بودم. صدای قار و قور شکمم بلند شده بود! خواستم چیزی بگم که بیت گفت رسیدیم.

ادامه دارد….

مجموعه داستان های سین؛ قسمت ۱: سفر به دنیای بلاکچین با ماشین زمان!

مجموعه داستان های سین؛ قسمت ۲: ساخت بلاک چین!

مجموعه داستان های سین؛ قسمت ۳: دیدار با جنسیس بلاک!

مجموعه داستان های سین؛ قسمت ۴: تاریخچه پول!

مجموعه داستان های سین؛ قسمت ۵: تاریخچه پول!

منبع
میهن بلاکچین

نوشته های مشابه

اشتراک
اطلاع از
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
View all comments
دکمه بازگشت به بالا